آدمی تاوان نادانی اش را با ترس ها و تشویش هایش می دهد. تاوان غفلت ها، بی توجهی و کم دقتی و تنبلی هایش را با ناگزیری تسلیم به آیین ها و مناسکی می دهد که برساخته ی معادلات و تبانی های تاریخی است و فرصت تماشای پیدایش و پدیداری جهان را برای همیشه از خود می گیرد.

هزار بهانه در دسترسم بود تا زیرباران نروم و به همین آسمان پشت پنجره و شاخه های خیس دویده در قاب آن قناعت کنم. بیش از همه فرسودگی، آب به آسیاب تقاعد جان سختم می ریخت و همه ی حس های تلخی که ملازم مدام خستگی بود دست به دست هم می دادتا پای شوق تماشا و بازیگوشی ام را ببندد.

خودم را تصور می کنم در آغوش بالاپوشی گرم و پاپوشی مناسب ساعت ها پیاده روی. خیابان های خیس بی نهایتی که در اولین صبح بهار با صدای قدم های من از خواب می جهند و از لابلای تکه های ابر خورشید را می جویند.خمیازه ی غوک ها و جیک جیک خفه ی گنجشک ها، فس فس گوشم را پس می زند و چک چک باران روی سایبان ایستگاه ها و کرکره ی دکان ها با صدای پایم می آمیزد.....

با آنکه می دانم جهان بسیار بیش از چیزی است که زیسته ام اما تسلیم آداب و مناسکی که یک عمر راهم را ترسیم کرده اند؛ از پشت پنجره پاپس می کشم تا برای برخی که هنوز یادمان می مانند، پیام تبریک سال نو بفرستم و برای شان حال خوش آرزو کنم.